کودکان معمولا قوه ی تخیل بالاتری دنسبت به بزرگسالان دارند و دلیل آن هم یادگیری موارد جالب و جدیدی است که هر روز با آن مواجه می شوند. در برخی موارد نیز این هیجانات می تواند غیرعادی باشد که پیشنهاد می کنیم حتما با یک مشاور در این رابطه مشورت کنید. اما این گفته ها برای بسیاری از والدین ترسناک و نگران کننده است. آیا احتمال وجود چشم بصیرت در کودکان بیشتر است؟ آیا می توان این مطالب را باور کرد؟
در این مطلب 16 مورد از ترسناک ترین مطالبی که کودکان به والدین خود گفته اند را برایتان بازگو می کنیم:
1. ماژیک تخته
مادری گفت که بر روی مبل راحتی منزلش دراز کشیده بود. سپس صدای کشیده شدن ماژیک روی تخته را شنیده، هنگامی که به فرزند خود نگاه کرده در کمال ناباوری دیده که بر روی تخته نوشته: " من می توانم ترس تو را استشمام کنم"!
2. چشم های خاکستری
کودکی یک مرد با چشم های رنگی مختلف به تصویر کشید. وقتی پدر و مادرش از او پرسیدند چرا یک چشم او خاکستری است، پاسخ داد: "چون می تواند آمدن طوفان را ببیند."
3. مرد
مادری در حال عوض کردن لباس دخترش جلوی درب باز بوده است. دختر به پشت سر مادرش نگاه کرد و خندید. وقتی مادر از او پرسید به چه چیزی میخندد؟ او جواب داد:"آن مرد". مادرش پرسید:"کدام مرد؟" دختر گفت:"آن مرد با گردن مار". بعد از این ماجرا مادرش هرگز از کسی در رابطه با تاریخچه منزلش نپرسید زیرا می ترسید افرادی در این خانه خود را آویخته باشند.
4. وقت شام
یک پدر در توییتر نوشته که پسرش به او گفته: "بابا، من قصد دارم تو را بخورم" ابتدا فکر کرد که چه بانمک صحبت می کند تا زمانی که پسرش ادامه داد: "آره، من شما را به قطعات کوچک تقسیم خواهم کرد"!
5. برو بخواب
والدینی فرزند خود را به رختخواب برده و خوابانده اند و بعد از چند دقیقه صدای جیغ فرزندشان را می شنوند. هنگامی که به اتاق وارد می شوند فرزندشان می گوید که موجودات عجیبی پشت سر آنها ایستاده اند"
6. تیک تیک ساعت
یک پسر در حالی که مادر بزرگ خود را در آغوش گرفته و نوازش می کرد، دست خود را روی صورت او قرار داد و گفت که او خیلی پیر است و به زودی می میرد سپس به ساعت نگاه کرد.
7. خودرو
هنگام رانندگی، دختر شش ساله از سمت صندلی کنار راننده به پدرش نگاه کرد و گفت: "پدر من در هفت سالگی تو را خواهم کشت. نه صبر کن در هشت سالگی این کار را خواهم کرد" پدرش از او پرسید: "چطور این کار را انجام میدهی؟" جواب داد: "با ماشین از روی سرت رد خواهم شد"
8. قبرستان
هنگامی که یک پسر سه ساله و مادرش در حال راه رفتن در یک قبرستان بودند، پسر گفت: "برادر من آنجاست" وقتی که مادرش به او گفت برادر ندارد، او گفت: "نه، مادر ... از قبل. وقتی خانم دیگری مادرم بود"
9. جنگل
پدر و پسر هفت ساله اش در جنگل راه می رفتند که پسر به شدت آرام شد. سپس به طور ناگهانی گفت: "جنگل تقاضای قربانی می کند."
10. مامان کوچک
هنگامی که یک مادر و پسر در حال گذشتن از یک فروشگاه بودند، ناگهان پسر دست مادرش را محکم گرفته و با لبخند گفت: "مادر وقتی که تو بمیری من با چشم ها و پوستت یک مامان کوچک از تو میسازم و همیشه پیش خودم نگه میدارم"
11. شام
پس از پایان خوردن غذا، پسربچه گفت: "بابا، من می خواهم با دریل شکم تو را پاره کنم و شام داخل معده ات را بخورم".
12. هیولا
یک دختر سه ساله یک لحظه به برادر کوچکش نگاه کرد و سپس به پدرش گفت: "بابا، یک هیولا ... ما باید آن را دفن کنیم".
13. ابزارهای خطرناک
یک مرد در دفترچه خاطرات دوران کودکیش می خواند که وقتی شش یا هفت ساله بود، گاهی اوقات مادرش در باغ مشغول بود و پدرش در خانه کار می کرد. پدرش فکر می کرد که او پیش مادرش است و مادرش فکر می کرد او پیش پدرش است. در این مواقع او به گاراژ همسایشان میرفته و با ابزار آلات خطرناک بازی می کرده است. اما این مرد هیچ چیزی در رابطه با این گاراژ به خاطر نمی آورد.
14. ژامبون
یک پیشخدمت گفت: دختر بچه ای را تنها در رستوران دیده که با چنگال و چاقو بر روی ساندویچ خود می زند و زیر لب می گوید بمیر بمیر! هنگامی که از او دلیل کارش را پرسید او گفت دوست دارد همه را بکشد اما مادرش به او گفته نباید این کار را بکند پس ساندویچش را انتخاب کرده چون نمی تواند فریاد بزند!
15. تماشا کردن
دختر بچه ای به مادرش گفت که یک زن هنگام خواب یا تماشای تلویزیون او را تماشا می کند. او خیلی می ترسد چون آن زن او را دوست ندارد و می خواهد قلبش را بخورد.
16. مرد چاق بزرگ
مادری تعریف می کرد هنگامی که پسرش را به رختخواب برد، او با گریه و فریاد قصد فرار از اتاق را داشت و می گفت یک مرد چاق با سوراخی روی سرش می خواهد پنجره اتاق را به زور باز کند.