وحشتناک ترین چیزهایی که والدین از کوکان خود شنیده اند:
**دخترم وقتی 5 سالش بود گفت: مامان تو بهترین مامانی هستی که من تا به حال داشتم، گفتم: من تنها مادری هستم که تو داشتی، گفت: نه تو سومی هستی ولی بهترینی!
**ما هممون میمیریم! آره عزیزم ولی این فقط بخشی از..... -تو قراره بمیری!
**پسر سه سالم گاهی یک ترانه قدیمی لهستانی رو زمزمه میکنه که مادر بزرگ همسرم عادت داشت برای بچه ها بخونه. او قبل از به دنیا اومدن پسرم فوت کرد و ما لهستانی صحبت نمیکنیم و آهنگ لهستانی گوش نمیکنیم.
**با پسر 5 ساله داشتم در قبرستان راه میرفتم که پسرم گفت: مامان اون آقا با ژاکت قرمز کیه داره دست تکون میده؟ نگاه کردم کسی نبود. پسرم دست تکون داد و گفت داره به سمت ما میاد!
**با دختر دو سالم داشتم قدم میزدم. داشتم از کنار رودخونه رد میشدم که ایستاد و گفت: من اینجا مرده ام او تازه حرف زدن رو یاد گرفته و نمیدونم چطور حتی تلفظ کرد!
**به عنوان پزشک داوطلب در یک منطقه محروم مرزی کار میکردم. پسری 5 ساله را داشتم معاینه میکردم که ناگهان گفت: برادر تو زندگی من را در طوفان شن نجات داد. آن پسر روستایی بود. در خانه درس میخواند و تلویزیون نداشتند و برادر من در عراق سرباز بود.
** با دختر 7 سالم داشتیم در جنگل بین درخت ها قدم میزدیم. ناگهان ایستاد. سکوت خیلی عمیقی بود بعد گفت: درختان نیاز به قربانی دارند.
**دختر 4 سالم نیمه شب من رو از خواب بیدار کرد، گفتم: چی لازم داری؟ گفت: من میخوام یک بخشی از تورو داشته باشم تا همیشه پیشم باشه، مثلا انگشتت رو.
**برای پسرم یک عروسک خرگوش سفید خریدم، او گفت: من زمانیکه پدر تو بودم یک عروسک دقیقا شبیه این برای تو خریدم و بعد دیگر تو مرا ندیدی. پدرم وقتی 14 سالم بود ما را ترک کرد و قبل از اینکه برود یک خرگوش به من داد. او سال بعدش مرده بود.
**پسر 5 ساله: میتونم باهات ازدواج کنم؟ من: متاسفم عسلم من نامزد دارم. پسر 5 ساله: (یکم فکر میکنه) اگر بمیره چی؟
**یه روز خیلی خوب با پسرم رفتیم پیک نیک. یهو دستم رو گرفت و فشار داد و گفت: مامان وقتی تو بمیری یک کوچولوی تورو با پوستت درست میکنم تا همیشه پیشم بمونی!
**قرار بود برادر زادم رو بخوابونم ولی او نمیتونست بخوابه. میگفت تا زمانیکه او پسره تو کمد داره نگام میکنه نمیتونم بخوابم. تصمیم گرفتیم بریم ساحل بازی کنیم.
**نیمه های شب در تاریکی از خواب بیدار شدم. فکر کردم کسی صدام زده ولی همه جا ساکت بود. متوجه نشدم بچه سه سالم دقیقا کنار تختم واستاده تا اینکه در گوشم زمزمه کرد: من زمانیکه یک پدر بزرگ بودم مجموعه ای قطار داشتم.